محمد مبینمحمد مبین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

مبین یه ستاره روی زمین

ارزویم همه این است دلت خوش باشد  نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند  نشود غصه دمی نزدیکت  لحظه هایت همه زیبا باشند  از خدا میخواهم  که تو راسالم و خوشبخت بدارد همه عمر ونباشی دلتنگ

دو سالگیت مبارک

پسر عزیزم .دو ساله شدی و  مامان تنبلت وبتو اپ نکرده  منو ببخششش .امیدوارم سالیان سال زنده باشیو سلامت گلم  دوستت دارم و آرزو میکنم همیشه شاد باشیو خوشحال   خدایا هزاران بار شکرررررررر ...
2 اسفند 1393

تولــــــــــــــــد زنبــــــــــــــــــوری

محتویات پاکت مبین ودوستای گلش امیر محمد خان ویاسمین جون اینم شام زنبورییییییییییییییییییییییی نمیدونم چراالویه زنبوری پهن وپهنو پهن تر شد   تولد یکسالگی پسر گلم یه تولد  با تم زنبوری (زردو مشکی) بود زنبور کوچولوی مامان عکسای تولدتو اینجا به یادگار میذارم  عکسای تزیینات ویززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز میز شکلات و شیرینییییییییییی برگه یادگاریییییییییییییییییییییی پاکت های گیفت برای مهمانان عزیز ...
4 اسفند 1392

ده ماهـــــــــــــــــــــــگی و اولین یلـــــــــــــــــدا

ده ماهگی پسرم مصادف شد با شب یلدا و اربعین حسینیییییی که پسر کوچولو ی مامان این چند شبو خونه مامان جون بابا جونش بود اینم عکسای مبین کوچولو در اولین شب یلدای زندگیش امیدوارم عمرت چون شب یلدا بلند باشه و همیشه لبت خندوننننننن عزیزممممممممممم ...
5 دی 1392

از شش ماهگی تا نه ماهگی

پسر کوچولوی مامان خیلی وقته که تنبلی کردمو از کارات ننوشتم . خلاصه وار از شش ماهگی تا پایان نه ماهگی و میگممممممممم اول اینکه واکسن شش ماهگی خدا رو شکر خیلی اذیتت نکرد . مامانو بابا واسه تولد نیم سالگیت چند تا اسباب بازی وکتابای تقویت هوش برات گرفتن که خیلی خوب  ریفلکس نشون دادی. .٧ ماهو نیم که بودی  دو تامرواریدای خوشگلت به فاصله یک روز در اومد ولی قبلش اسهال گرفتیو خیلی اذیت شدی هشت ماهگی تونستی بشینی تنبل خان و تونستی سینه خیز بری و حدود هشت ماه ونیمگی چهار دست وپا بری تازگی ها هم وقتی یهچیزی که ارتفاع داره میبینی دستتو بهش میگیری و بلند میشی میخواد اون چیز ادم باشه وسیله باشه یا هر چیز دیگهههه دست دسی کردنو خیلی ...
16 آذر 1392

پایان چهــــــــــــــــــــــــــــــــــار ماهگی

پسرکم وارد پنج ماهگی شد هوراااااااااااااااااااااا  اقا پسرمون دیگه با صدای بلند میخنده اقا مبین دیگه راحت غلت میزنه اما چون نمی تونه برگرده شروع میکنه به گریه کردن کلا کارش این شده که غلت بزنه ویه نفر اونو برگردونه به خاطر همین نمیشه حتی یه لحظه تنهاش گذاشت .خیلی هم بغلی شده و دوست داره فقط بغلش کنیم و راه ببریمش تا بتونه همه جا رو ببینه وفضولی کنه وقتی از کنارش رد میشیم شروع میکنه به دست و پا زدن وبا یک نگاه پر التماس میخوااد که بغلش کنیم و بالاخره دلمون به رحم میاد و  تسلیم میشیم وبلندش میکنیم   .تازگی عاشق پستونک هم شده در حالی تا چند روز پیش وقتی پستونک میرفت توی دهنش عق میزدو پرتش میکرد بیرون ولی هنوز موفق نشدم بهش ...
12 تير 1392

پــــــــــــــــایان سه ماهگی وسفر به مشـــــــــــــهد

بابای محمد مبین قرار بود برای یه همایش به مشهد بره  و به ما پیشنهاد داد که باهاش همسفر بشیم   من یکم مردد بودم چون تازگی ها مبین غر غرو شده مخصوصا موقع خواب خیلی اذیت میکنه ولی خب زیارت امام رضا به همه سختی ها می ارزه و ما هم در تاریخ ٣١ اردیبهشت راهی شدیم  ما بیشتر وقت توی هتل بودیم ولی موقع زیارت یا غذا خوردن مبین کمی اذیت کرد و نگذاشت خوب زیارت کنیم توی رستوران هم نمی فهمیدیم چی می خوریم و وقتی با سفر های قبلی که نی نی نداشتیم مقایسه میکردم میدیدم چقدر راحت بودم ولی خب حالا یه نی نی گولو داریم که با یه لبخندش همه سختی ها رو فراوش میکنیم وزیارت امام رضا اون هم تو&n...
7 خرداد 1392